داریوش افروزاردبیلی
خوشامد، از روستای کرینگان که راه افتاده بود، شش ساعت بکوب رانندگی کرده بود. بایستی به جشن عروسی همدوره سربازی درکیاسر ساری می رفت.
دردوره سربازی، پنج نفرسربازمجرد بودند که یارگرمابه و گلستان هم بودند. هرجايی رفتند و هرکاری می کردند، باهم بودند. درپایگاه هوایی دزفول، دوره سربازی را می گذراندند و در حمله های هوایی عراق، هیچکدام آسیبی ندیدند. بعد ازهمان حملههای هوایی بود که باهم قرارگذاشتند همگی، درجشن عروسی هم حاضرشوند؛ دشنام خواهرومادرهم گذاشتند برای کسی که درهرکدام ازجشنهاحاضرنشود!
جشن عروسی خوشامد، زودترازهمه برگزارشد. به دلیل دوری راه، باورنمی کرد هیچکدامشان درجشن اوحاضرشوند؛ اما، چون گردن گرفته بود، ازتلفنخانه روستا به همه شان زنگ زد و دعوتشان کرد.
نشانی را دقیق داد و گفت که ازتبریزباید به ورزقان بیایند و از ورزقان باید با خودروی دربست وبا گذشتن ازراههای کوهستانی، به کرینگان بیایند.
سه روزبعد- که تدارک جشن عروسی رابرای شب هنگام می دیدند- با دیدن چهاردوست دوره سربازی که شاد و سرخوش و شوخی کنان ازسربالایی روستای کرینگان بالا میآمدند، چشمانش ازحدقه درآمد.
باچنان شادیی پیشوازشان کرد که به گفتن نیاید! بوسه بارانشان کرد و بوسه بارانش کردند. تا برسند به خانه، شپات بود که به سرورویش می زدند. آن شب، ساقدوشهای داماد، همدورههای سربازی بودند و اکنون، پس ازگذشت یکسال، جشن عروسی دوست کیاسری برگزارمی شد. بایستی یک روز زودترراه می افتاد و میخواست که همین کاررابکند؛ اما، بیماری خواهرش وبردن اونزد پزشک در ورزقان، راه
افتادنش را با یک روزتاخیرهمراه کرد.
ازبس باشتاب آماده شده وراه افتاده بود که فراموش کرده بود به برادرش بگوید موهای پشت گردنش را بزند. بایستی دریکی ازشهرهای بین راه، یک سلمانی پیدا میکرد تا موهای پشت گردنش را بزند.
ازتابلوی ورودی هشت پر- که نوشته بودند: به شهرهشت پرخوش آمدید، گذشت. ساعتش رانگاه کرد. ساعت دو بعدازظهربود. تا ساعت عروسی شش ساعت زمان داشت. به دل گفت: باید درهمین جا سلمانی پیدا کنم.
شتاب خودرو راکاملا کم کرد و با دنده دو و با شتاب کم و با نگاه به دکانهای هردو سوی خیابان پیش رفت. بیپروا به بوقهای پی درپی رانندههای ناشکیبای پشت سری، تندوتند، نوشتههای روی تابلوها وشیشه های دکانها رامی خواند: نانوایی- مصالح فروشی- بانک صادرات- شالیکوبی- برنج فروشی- خواروبارفروشی- دفتروکالت- مرغ فروشی- قصابی- مسافرخانه- غذاخوری – …همه چیزپیدامی شد، جزدکان سلمانی!
بوقهای خودروهای پشت سری، دیگرکلافه اش کرده بود. ازمیانه شهرگذشته بود و نشانی ازدکان سلمانی دیده نمی شد. با دیدن تابلوی “آرایشگاه تابان” چهرهاش به شادی باز شد و به تندی، خودرو رادرکنارخیابان نگه داشت.
در ورودی سلمانی بسته بود؛ ولی قفل آویز روی دردیده نمی شد. باتردید، دست بر دستگیره گذاشت؛ خوشبختانه، بازبود. پا به دکان گذاشت و سلمانی را دید که در ته دکان- که تا اندازهای تاریک می نمود-با زیر پیراهنی برتن، دست و رویش را میشست و با دیدن خوشامد گفت:”بفرمایید!”
خوشامدگفت:”سلام اوستا!می خواستم اگرزحمتی نباشد، موهای پشت گردنم رابزنید.”
سلمانی گفت:وقت کارتمام شده! می روم ناهاربخورم. بعدازظهربیایید.”
خوشامد به اصرارگفت: “اوستا!دارم به عروسی می روم. لطف کنید و بزنید؛ چند دقیقه بیشتر که وقت شما را نمیگیرد.”
سلمانی درپی درنگی کوتاه، نارضا گفت:”خیلی خوب!بنشینید.”
روی کرسی سلمانی نشست وپس ازچند دقیقه، سلمانی که ازنو رخت کارپوشیده بود، چراغهای دکان راروشن کرد و تیغ روی ابزار ریش تراشی گذاشت. همین که سلمانی دست به کارشد،جوانی،در دکان سلمانی رابازوسلام کرد و از سلمانی که آغاز به تراشیدن موهای پشت گردن خوشامد کرده بود، پرسید: “واقترهئست چمن ریشی بتاشی؟” [وقت داری ریش مرا بتراشی؟]
گوشهای خوشامدتیزشد؛ سلمانی گفت: “نه! خیلی وشیمه! اپیمه ناهار برم؛ ماندی آکرم. مغریب به.”
[نه! خیلی گرسنه هستم.می خواهم ناهاربخورم واستراحت کنم. غروب بیا.]
خوشامد،ناباور وشگفت زده،ازروی کرسی بلندشد. سلمانی، به پرخاشی دوستانه گفت: “آقا! کارتان تمام نشده! بلند نشوید.”
خوشامد،بی پروابه پرخاش سلمانی پرسید: “شمه د نفر کرینگان نجیرون یا کلاسورج؟”
[شما دونفراهل کرینگان یا کلاسور هستید؟]
سلمانی یکه خورد و پرسید:”نه ! چرا پارسه دش؟”
[نه! برای چه می پرسید؟]
خوشامد،شادوهم ناباورگفت:” بمی را که شما تاتی گاف ژه دن.”
[برای اینکه شما تاتی حرف می زنید.]
سلمانی وجوان تازه وارد هر دو خندیدند و سلمانی درحالی که بافشاردادن دست روی شانه خوشامد، او را دوباره روی کرسی می نشاند، گفت:” ام تاتی نیه؛ تالش زونه. امه هر د تالشیمون.”
[این زبان تاتی نیست؛زبان تالشی است وماهردوتایمان اهل تالش هستیم.]
خوشامد گفت:”آز که ویندم شمازون وچامازون ای یه.من دییا بک که دا ا ست گمونم ب تاتی دینود انجق کرینگان و خوی نراوو کلاسور و مرند ورد هئست.”
[ولی،من که می بینم زبان ماوشما،دقیقایکی هستند.مرا باش که تا حالا می پنداشتم زبان تاتی در جهان،فقط درکرینگان و خوی نراو و کلاسور و اطراف مرند هست.]
سلمانی گفت:”روسترواته. تاتی زون تولشین ایه.دوارد سوروند آذربایجانی هاماورد تیرکی نبه ام زو ند گاف ازه ی دن .هئست نی تاتی زون خلخالی هشجین و شا هرود و نمین و تاکستانی ورند رویه.
بلکم جو ورند نی ببو.آز زن نیم.”
[کاملا درست گفتید.زبان تاتی و زبان تالشی یکی هستند.درگذشته،مردم سراسر آذربایجان،به جای ترکی،به این زبان حرف می زدند.هنوز هم زبان تاتی در هشجین و شاهرود خلخال و اطراف نمین و
تاکستان روان است.شایددرجاهای دیگرهم باشد که من نمیدانم.]
استادسلمانی،ازپیشامدخنده داری در تهران هم سخن گفت.مردی تالشی،درتهران،خانه اش رابرای رنگ کردن و نقاشی،به صورت پیمانکاری،به نقاش پیمانکار اهل ارسباران واگذارکرده بود!خانه سه طبقه بوده و پسربچه تخس مرد تالشی، پیاپی، ازطبقه پایین به بالا می آمده وبه دست و پای کارگران و پیمانکار می پیچیده و به هشدارهای پیمانکار هم اعتنا نمی کرده! یکبار هم ،در دویدنها و بازیگوشیهایش، دل(سطل)چهارلیتری رنگ را واژگون کرده و رنگ رابرکف اتاق ریخته بود! پیمانکار که دیگر تاب از دست داده بود، به زبان تاتی و به خیال اینکه، هیچکس از زبان تاتی سردرنمی آورد، دشنامهای بسیار زشتی به مادر پسربچه داده بود!پسر بچه هم،کور و پشیمان،برگشته بود به پایین!
نیمروز که پیمانکاردرایوان طبقه دویم سرگرم کار بوده، شنیده بود صاحبکار که تازه ازسرکاربه خانه برگشته بوده-بازنش به زبان تاتی حرف می زند و از دشنامهای زشتی که داده بود، بسیار پکروپشیمان شده بود.
به قرار روزهای پیشین، صاحبکار ناهار آورده و پیمانکار و کارگرانش رابرای خوردن ناهار فراخوانده و خودش هم، همراه آنان سرسفره نشسته بود. پیمانکاردست ودلش برای خوردن نمی رفته!صاحبکار پرسیده بود:”اوستا!چرا خوب ناهارنمی خوری؟”
پیمانکار گفته بود:” چرا!دارم می خورم!”
مرد تالشی گفته بود:”نه! مثل روزهای قبل نمی خوری. بگو ببینم چرا خوب نمی خوری؟”
پیمانکار دیگر چیزی نداشته تا بگوید! مردتالشی دست بر زانوی پیمانکارکوبیده و به تالشی گفته بود:” ب هر دنی نن که رانگ وئد ر اورینه هنگن فشون دودن.آخر هر دنی رانگینش چه کو هئسته. اشتن چوشت ناهار. نوش جان!”
[به مادر بچه ای که دل رنگ را واژگون کند،همین دشنامها رامی دهند.آخربچه رابه رنگ چه کار؟ناهارت را خوب بخور.نوش جان!]
مشتری جوان،از فرصت گفتگوهای سلمانی و خوشامد بهره بر دوبرکرسی نشست و ریشش رابه سلمانی سپرد تابتراشد و هرسه تن،گفتگوی دلپذیری رادرباره زبانهای تاتی و تالشی و زبانزدها و مثلهای همانندشان ادامه دادند.
پس ازگذشت یک ساعت، زمانی که به اکراه و ناخواهان، خوشامد از آنان جدا شد و با خود رویش به سوی ساری به راه افتاد، دیوار بسیار ستبری در نظرش آمد که میان ایشان در غرب ارسباران (و آذربایجان) و تالشیان در شمال گیلان (یا شرق آذربایجان) کشیده اند. دیگر به خود نبود تا با شتاب هرچه بیشتر،خودرو را بتازاند. غرق در اندیشه بود و این پرسش، چون چنگک از مغز خوشامد آویخت که :”به راستی، چه کسانی وبا چه آهنگی و چگونه این دیوار ستبر را برکشیده اند؟”